اینجا ، یک مشت بوی خاک خیس ، موج میزند !
شب ها ؛ فریاد ماه فقط غبار اطراف را کمی تکان داده بود !
کسی از گفت و گوی ترانه و آینه چیزی گفته بود ،
از خواب شکسته ی شکوفه های انار ،
و داشت برای دست های رویایی دور اسپند دود میکرد ،
کسی از صدای باد چیزی فهمیده بود ،
میدانست که باید برود ، و خط موازی افق را تا به انتها پیموده بود ،
کسی برای چشم های بی تاب دخترکی لالایی 7 دریا خوانده بود و
بعد با ماهی های ِ خسته ی ذهنش به جنگ ِ تاریکی ها رفته بود ،
کسی آمده بود و هملت را از بر بود و برای مسیح کتاب های تاریخی خوانده بود
از عمق ِ طولانی و ناشناسی دخترکی با بال های رنگی خواب پسرک همسایه را آشفته کرده بود
و شنیده بودیم که صدایش زده بود به سمت خاموشی های مطلق ،
کسی از ستاره های ِ اسیر خبر آورده بود ،
و به اطلس ِ جغرافیای شرق مشکوک بود ،
کسی مردمک چشمانی را پر از رقص های زود باور نآرنجی کرده بود !
کسی آمد ، که به وسعت ِ دلتنگی های ِ مردم از چوپان گاو های شیر ده می گفت
کسی از کوهان شتر ها آب آورده بود و دوباره دست های خالی ِ مردمان پر از پیاله شده بود !
نه بوی باروت ، نه بوی تفنگ های ِ بی ماشه ، نه تهدید ، نه ترس ،
تنها بشریت به خوابی عمیق فرو رفته بود ..
نظرات شما عزیزان: